سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
< 1 2 3

85/6/3
1:11 ص

هر چند سعدی شیرازی گفته است: لقمان را گفته اند: ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان...

اما می شود همیشه چنین روشی را مطلوب تصور کرد؟ شعر طنز زیر برای پاسخ به این سوال مناسبه:

ادب آموختم ز بی ادبان * (ر.ک:گلستان؛ به نقل از لقمان) * ترک «ماقال» و «من یقول» کنم * نتوانسته ام قبول کنم * که پسر را پس از کلاس زبان * بفرستم به پیش بی ادبان * که در آنجا به اشتیاق و طرب * بکند درک فیض و کسب ادب * این ادب را که بی خرید و فروخت * می شود توی کوچه هم آموخت * اعتمادی به این مدل نکنید * بچه را توی کوچه ول نکنید * بچه تان اعتیاد می گیرد * می رود «چیز» یاد می گیرد * چه بسا عاشق کسی بشود * چشم در چشم اقدسی بشود * شاید آنجا کلک سوار کند * با یکی نصف شب فرار کند * ناگهان سنگ بر سبو نزنند * سوزن ایدزی به او نزنند * بچه تان انگ تابلو نخورد * توی کوچه تلو تلو نخورد * نکند توی کوچه هی سر و ته * نشود پای ثابت 110 * پدری کو که خون جگر نشود * راست گفتند ، سگ پدر نشود * پس به فرزند یاد باید داد * ادب از بی ادب نگیرد یاد * یک کمی همت اختیار کنید  * خودتان روی بچه کار کنید.

شعر از : ابوالفضل زرویی نصرآباد


85/5/24
11:40 ع

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی  می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.

کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را، کلاغ از کائنات گله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود .

کلاغ غمگینانه گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را بست تا دیگر آواز نخواند.

خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست . فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم! بخوان! فرشته ها منتظرند.

 

وکلاغ هیچ نگفت.

خدا گفت: سیاه ، چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنینی . زیبایی ات را بنویس و اگر تو نباشی، جهان من چیزی کم دارد ، خودت را از آسمانم دریغ نکن .

و کلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت : بخوان ، برای من بخوان ، این منم که دوستت دارم ؛ سیاهی ات را  و خواندنت را .

و کلاغ خواند . این بار اما عاشقانه ترین آوازش را .

وقتی این متن رو خوندنم یاد این حدیث قدسی افتادم که میگه: خدا صدای مناجات بنده اش رو خیلی دوست داره. هر چند صدای او اصلا زیبا نباشه!.

ماه رجب و ماه عبادته. دوستان عزیز در مناجات های شبانه خودتون ما رو هم دعا کنید.


85/5/16
11:0 ع

 

«بوی سیب» عنوان شعری از «جعفر سیّد» است که برای «سیدحسن نصرالله» و حزب‌الله  لبنان سروده است.

هوای خاطرم ابری است امروز

همه اندیشه‌ام جبری است امروز

بتاب ای آفتاب گرم لبنان

صدای من ز بی‌صبری است امروز

***

بمان سرسبز و عاشق، سرو و زیتون

به من منگر که حالم چون شود چون

دل من چون شقایق‌های الوند

دلت، از پشت کوهی‌هاست پر خون

***

شنیدم این که لبنانی نجیب است

همیشه در نبردی بس مهیب است

تو را از دور می‌بوییدم ای دوست

که بوی خاطر تو، بوی سیب است

***

ندیدم برتر از سرو تو قدّی

به از دریای قلبت جزر و مدّی

برو آتش به جان دشمن افکن

تحمل را بُوَد اندازه، حدّی

***

برو ای جان که توفان شد وجودت

که عشق‌آموز جانان شد وجودت

بدون نام بودی زیر آتش

خدا می‌خواست؛ تابان شد وجودت


85/5/15
1:0 ص

خلعت اعتکاف

به تن نما، برادرم، خلعت اعتکاف را   *   رسان به کام خویشتن لذت اعتکاف را

سه پنج روز زندگی، به راه و رسم بندگی    *    به پا نما، برادرم، همت اعتکاف را

اگر که مفت میخرند؛ دراین زمانه عمر را    *   بیا بخر برای خود، عزت اعتکاف را

اگر ضعیف گشته ایی بزیر بار زندگی   *     رسان بجان خویشتن، قدرت اعتکاف را

زدود و داد در گذر، به حال خود نما نظر   *   گُزین در این میانه تو خلوت اعتکاف را

تشرف است بی گمان، اجازه ای است درمیان    *   اگر دهند دست من قسمت اعتکاف را


حلقه عشاق

عقده دل وانما ماه رجب می رسد   *  هلهله کن عاکفا ماه طرب می رسد

حلقه عشاق را کعبه دل آمده    *   کعبه عشاق را عاشق رب می رسد

حیدر کرار بین، صاحب شمشمیر دین   *   روح زمان و زمین، شاه عرب می رسد

معتکفا هو بگو، زین همه نیکو بگو   *   حید کرار روز، زاهد شب می رسد

چهره ز غم بر کنید، لب به سخن وا کنید   *  از دل این قبله گه، مردِ ادب می رسد

رو سوی بطحا نما، چشم دلت را گشا    *   منبر و محراب را، مرد خُطَب می رسد
احمد درویش گفتار


85/5/12
7:11 ع

به نام خدا و با سلام.

 

کوچه خلوت تر از هر لحظه دیگر به نظر می رسد. به سمت جلو قدم برمی دارد. سرکوچه که می رسد، دستش را به کمرش می گذارد. حرفهای کودکش در ذهنش تداعی می شود:
- پدر! من گرسنه هستم؛ پس کی گندم می آوری تا مادرم نان درست کند؟

به فکر فرو می رود. عالم خیال، ذهنش را به بازی می گیرد. زنش را می بیند که می گوید:
- پس می خواهی چکار کنی؟ دیگه بچه ها تحمّل گرسنگی را ندارند؟

مرد سر به زیر می اندازد. زن دست روی زمین می گذارد و از جا بلند می شود. نگاه نگرانش را به صورت خسته او می دوزد و می گوید:


- برو در خانه حسن بن علی؛ دست خالی بر نمی گردی؟

افکار پریشان رهایش نمی کنند. به دیوار تکیه می دهد. زانوهایش می لرزد و طاقت نگهداشتن جسمش را ندارد. کوچه خلوت است. مردم از تابش بی رحمانه آفتاب به خانه هایشان پناه می برند. شنهای سوزان، کف پایش را به سوزش می آورد. از جا بلند می شود. نگاهش تا ته کوچه می دود. چشمش به در چوبی دوخته می شود. قدمهایش را آهسته تر برمی دارد. لحظه بعد، خودش را جلوی در خانه امام می بیند؛ نفس عمیقی می کشد و آرام بر در می کوبد.

طولی نمی کشد که وارد خانه می شود. نگاهش را به اطراف خانه می چرخاند. همه جا ساده و بی آلایش است. خانه از صفا و صمیمیت لبریز است. از خود می پرسد:


- با اینکه می تواند بهترین وسایل خانه تهیه کند، پس چرا...؟!

صدای دلنشین امام توجه اش را جلب می کند:


- خوش آمدید!

به چهره نورانی امام خیره شده، می گوید:


- ای پسر امیرمؤمنان! به فریادم برس. مرا از دست دشمن ستمکارم نجات بده؛ دشمنی که نه حُرمت پیران را نگه می دارد و نه به خُردسالان رحم می کند.

نفس عمیقی می کشد و خاموش می شود.

- دشمنت کیست تا داد تو را از او بستانم؟

آب دهانش را قورت داده، لبهایش را به حرکت در می آورد:


- دشمن من، فقر و پریشانی است.

حضرت رو به خدمتگزارش می فرماید: آنچه مال نزدت است، حاضر کن.

لحظه ای نمی گذرد که خدمتکار امام با پنج هزار درهم جلو می آید.  

کیسه پول در دست فقیر است که امام خطاب به او می فرماید:


- هرگاه این دشمن به تو رو کرد، شکایت آن را نزد من بیاور تا آن را دفع کنم.

از ضربان قلب مرد کاسته شده است. مثل اینکه احساس می کند کوله بار سنگینی از روی دوشهای خسته اش برداشته شده است. با امام خداحافظی و قدم به بیرون می گذارد. دستانش را به سوی آسمان بلند نموده، خدایش را سپاس می گوید. چشمان منتظر بچه هایش در ذهنش مجسّم می شود. آنگاه در حالی که شوق و ذوق وصف ناپذیری وجودش را گرفته است، به سوی خانه اش گام برمی دارد.*

* منتهی الآمال، ج 1، ص 417 و 418.

 


85/5/4
11:41 ع

به نام خدا و با سلام به دوستان

شب میلاد امام باقر (علیه السلام ) مبارک باد . شب اول ماه رجب هم هست. از همه التماس دعا داریم. هر کی می تونه فردا رو  روزه بگیره خیلی عالیه. من نگه کردم به وبلاگهای دوستان دیدم در مورد امام باقر (علیه السلام ) خدا رو شکر خوب نوشتن. به همین خاطر پست امشب رو به حضرت معصومه (س) اختصاص دادم. اگه عمری بود فردا یه مطلب از امام باقر می زنم

آقای رمضان ترابی از خدام حرم می گه :

شب جمعه ای حدود ساعت 7 مردی را دیدم که دختری را به دوش گرفته بود و سمت ایوان آینه می آمد. ایوان شلوغ بود ، به مرد نزدیک شدم.

- پدر جان دخترت را بذار زمین خودش وارد شه.

مرد با حالت گریه گفت:

- تو درد ما را نمی دانی . این مریض شده و تمام بدنش فلج شده . خواب دیدم به من گفتند که او را ببر به قم حضرت معصومه شفایش می دهد. حالا اگر جایی را می دانید بگویید این دخترا را بگذارم و زیارت بروم .

به مرد کمک کردم دختر را بردیم پایین پا  و پایش را به ضریح بستم . ساعت 8 بود که مرد رفت برای زیارت.  ساعت 5/1 شب من و چند نفر دیگر از خدام در رواق نشسته بودیم که جیغ بلندی را شنیدیم . با عجله خودمان را به ضریح رساندیم . دخترک شفا یافته بود از خوشحالی در حال گریه کردن بود و نمی دانست چه کار باید انجام دهد. مردم دور او جمع شدند و دستش را می بوسیدند.   به دخترک گفتم :

- چطور شفا گرفتی؟

- خواب بودم دو خانم آمدند یکی قد بلند و دیگر قد کوتاه . خانمی که قد کوتاه بود گفت : خدا شما را شفا داده است بلند شو. تو خوب شده ای . گفتم نمی توانم . اما او اصرار کرد . با حالت گریه گفتم نمی توانم. باز هم اصرار کرد. از جای خود بلند شدم و دیدم که خوب شده ام. آن دو خانم از درب پیش رو بیرون رفتند و ناپدید شدند.

منبع: بوستان معصومه (س) ، ص 135 ، انتشارات زائر.


85/5/4
12:51 ص

زکریا اخلاقی از شعرا و روحانیون استان یزد می باشد که از سال ۱۳۶۰ فعالیت خود را در زمینه‌ی شعر و شاعری آغاز کرده وی در سال ۱۳۵۸ به تحصیل علوم دینی در حوزه‌ی علمیه‌ی میبد پرداخت سپس برای ادامه تحصیل به یزد آمد و مدت 2 سال در حوزه‌ی علمیه‌ی یزد به کسب علم پرداخت پس از آن ره‌سپار حوزه‌‌ی علمیه‌ی قم شد وی در طول مدت اقامت خود در قم از جلسات شعر حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی قم بهره برد. تا کنون آثار متعددی از ایشان در مجلات و روزنامه‌ها به چاپ رسیده است . مجموعه‌ی غزلیات وی با عنوان تبسم های شرقی در سال ۱۳۸۲ به چاپ رسیده است .

طلوع نرگس

همین است ابتدای سبز اوقاتی که می‌گویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می‌گویند
اشارات زلالی از طلوع تازه‌ی نرگس
پیاپی می‌وزد از سمت میقاتی که می‌گویند
زمین در جست‌وجو هر چند بی‌تابانه می‌چرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که می‌گویند
جهان این بار دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمه‌ی سبز ملاقاتی که می‌گویند
کنار جمعه‌ی موعود، گل‌های ظهور او
یکایک می‌دمد طبق روایاتی که می‌گویند
کنون از انتهای دشت‌های شرق می‌آید
صدای آخرین بند مناجاتی که می‌گویند
و خاک این خاک تیره آسمانی می‌شود کم‌کم
در استقبال آن عاشق‌ترین ذاتی که می‌گویند
و فردا بی‌گمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که می‌گویند


مشخصات مدیر وبلاگ
 
مهدی احمدی[122]
 

به نام خدا. طلبه ام. چندین ساله که کارهای پژوهشی انجام می دم. دو کتاب درباره شیخ محمد عبده و شیخ محمدجواد مغنیه و کتاب مأخذشناسی پیشگیری از جرم، چهل حدیث گلهای آفرینش و حدود 30 مقاله نتیجه فعالیتهای پژوهشی ام می باشد.


لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
دوستان
 

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ