سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
1 2 3 >

86/5/19
11:16 ع

آفتاب سوزن های تیزش را بر سرت فرو می کند؛ سوزن هایی که در کوره آتشش سرخشان کرده است. تو بی اعتنا به سوزن ها، از کوه نور بالا می روی.
شوق دیدار غار حرا، سطل هایی به دست گرفته و آماده ایستاده است تا هر وقت سیل، خانه چشمت را پر کرد، آب هایش را بیرون بریزد. نزدیک تر می شوی و غار حرا را از دور می بینی. تصویر خانه وحی از چشمانت به گوشه مغزت می رود و پیام عظمت و احترام را به پاهایت مخابره میکند. گام هایت آرام تر جلو می روند و شوق صورتت را خیس می کند.

به دهانه غار می رسی و اشک هایت دیگر آنقدر نیستند که انگلشت سبابه ات بتواند پاکشان کند. چند نفری از غار بیرون می آیند و گریه می کنند ولی اشک هایشان بی رنگ نیست. ناراحتی، داخل چشم هایشان رنگ غم ریخته است. اشک ها با غم آغشته می شود و از گونه هایشان جاری می گردد. چهره هایشان ماتم زده است. تعجب می کنی و آرام وارد غار می شود.
تصویری که از درون غار در چشمت حک می شود، به سمت گلویت می رود و بغضی به سنگینی سنگ در گلویت می گذارد. وهابی ها به خانه وحی پیامبرت هم رحم نکرده اند. داخل فضای مقدس غار، چند میمون وحشی گذاشته اند. سیل اشک مصیبت، شوق را همراه سطل هایش غرق می کند و ماتم، شانه هایت را به شدت تکان می دهد. پاهایت سست می شود. به سختی بیرون می آیی و کنار دهانه غار می نشینی.

به یادت می رسد دیگر اینجا وهابی ها نیستند تا وقتی اشک و ناله ات را ببینند، با پارس هایشان چنگ به روحت بکشند. همانطور که نشسته ای و اشک هایت تا زیر گردنت دویده اند، صورتت را به طرف آسمان می گیری و فریاد می زنی: یا محمد مظلوم!
توضیح اینکه: یکی از دوستان در سفر اخیری که به مدینه داشته است شاهد بوده که در غار حرا میمون هایی زائران را اذیت و آزار می کردند....
(برادرم عباس)


86/5/11
6:43 ع

پیچک دست ها انگار از درون قلبها روئیده بود و تا زیر تابوت رفته بود. یکی از پیچک ها دور عکسش که روی تابوت زده بودند می پیچید. غنچه می داد و با غنچه ها عکس را می بوسید. اشک ها روی خیابان گونه ها راه می رفتند و شادی را روی دست هایشان تشییع می کردند. بعد از آنکه روی سکّوی چانه نمازش را می خواندند زیر خاک داغ خورشید دفنش می کردند.

پسری می پرسید: چطور آدمی بود؟ و پدرش می گفت: سالها پیش که 19 ساله بودم به دیدنش رفتم. مرا که دید تمام قد ایستاد. 19 ساله بودم! باورش مشکل بود.

از تابوت و عکسی که رویش زده بودند و از عکس هایی که داخل خیابان بود، «تواضع» روی چشم ها می ریخت.

پیرمردی سالهای عمرش را روی دوشش انداخته بود. کمرش خم بود. با مردم پشت تابوت می رفت و نوزاد شیرخواره در بغل مردی گریه می کرد، مرد هم گریه می کرد. پیچک دست ها انگار از درون قلب ها روئیده بود و تا زیر تابوت رفته بود.

مردی به دوستش می گفت: سال ها پیش که بچه بودم به دیدنش رفتم. مرا که دید تمام قد ایستاد. بچه بودم! باورش مشکل بود.

وفات آیت الله مشکینی بر تمام قلب ها پیراهن مشکی پوشانده بود. پیچک دستها انگار....


86/3/2
5:42 ع

تا حالا درد دل کسی رو شنیدی که در حرف زدن مشکل داشته باشه. مثلا لکنت داشته باشه. و احیانا این لکنت شدید هم باشه. متن زیر از زبان یه لکنتی نوشته شده که خیلی قشنگه:

- شماره تلفنت رو می دی؟ (شماره ای که در پایین خواهد آمد فرضی است)

از همین می ترسیدی. از اینکه شماره تلفنت رو بپرسد و تو ....

«0916» را «شهرت» برای زبانت آسان کرده بود . سریع گفتی و اضطراب حرف «پ» را قورت دادی و گفتی پانصد. و می خواستی «یازده» را به آغوش باز پانصد بفرستی که پای زبانت روی یاء «یازده» لغزید و سرخی خجالت را روی گونه هایت ریخت. ترحم مخاطب که مدام به صورت شخصیتت سیلی می زد، لغزش پای زبانت را بیشتر می کرد و «یازده » که محکم به زبانت لگد می زد، در قفس تنگ ناتوانی زندانیت کرده بود. ضعف و تنشت در مخاطب هم اضطراب انداخته بود. قرمزی صورتش که زمین را می نگریست در ذهنت حک شد و لرزش دستانش که برای تظاهر آرامش، دکمه های همراهش را بی جهت فشار می داد، ناآرامیش را لو می داد. بالاخره زبانت به تلافی ضربه هایی که خورده بود مشتی به «یازده» زد و بیرونش انداخت: یازده

چند ثانیه سم تلخ «س» را روی زبانت کشیدی و چند تپقی زدی و گفتی : «س س .. سی و چهار»  و همانطور که «سی و چهار» را می گفتی، سوزش سوزن «ب» و نخ محکم بی رحمی را حس می کردی!

دو لبت را به هم دوخته بود و حرفت را پشت لبانت اسیر کرده بود، این بار دیگر زبانت نبود تا با مشتش جواب نامردی های «ب» را بدهد.

«بیست و هشت» به صورت مخاطب پرت شد.

شماره تلفن را گفته بودی و از او دور شده بودی. روح مچاله ات را می نگریستی که زیر لگدهای خشن حروف له شده بود و طناب ملامتی را می دیدی که شرمندگی سابق را به دور گردنت انداخته بود و نزدیک بود خفه ات کند.

گره زبانت، بغضی بزرگتر در گلویت گذاشته بود. اشکها روی گونه هایت سر می خوردند و به لبهایت بوسه می زدند.

(برادر عزیزم عباس)


86/2/30
8:29 ع

روی زمین نشسته بود، اشکها دور حلقه چشمهایش ، مجلس عزا گرفته بودند. هر چند دقیقه چند تایی از خونه چشمش بیرون می رفتند و توی کوچه گونه ها آنقدر می رفتند که ناپدید می شدند.

- 80 کیلو آقا!

می ترسید فردا انگشتهای آقای معلم، روی صورتش گل بیندازد. هنوز نصف تکالیفش را هم ننوشته بود. حالا دیگر سریعتر می نوشت

- 65 کیلو خانم

وسط پل عابر پیاده نشسته بود. کتاب و دفترش را کنارش پهن کرده بود و ترازویش را گذاشته بود جلویش

- 70 کیلو هستید خانم!‏ پسرتون هم ....

بغض گلویش را فشرد ..... 25 کیلو هستند.

اشکها که دیگر به چانه های استخوانیش رسیده بودند روی دفترش نقش می شدند.

(برادر عزیزم عباس)


86/2/28
5:57 ع

نمی خوام کسی بفهمه . دوست ندارم حرفهای آروم و یواشکیم گوش کسی رو سنگین کنه یا آگاهی کسی از اشکهایی که دوری تو صداشون زده ، تر بشه.

خودت هم می دونی . وقتی میام پیشت پیرهن ظاهرم رو می کَنم و قلب سیاهم رو نشونت می دم و می گم : ببین . فقط دست مهربون تو می تونه سفیدش کنه. اشکهام که دیگه طاقتشون سراومده ، برای اینکه خودشون رو به تو نشون بدن از چشمم بیرون می ریزند . بهت می گم: چی می شه اگه محبتت رو بفرستی و تیکه های شکسته قلبم رو بهم بچسبونی. نفَس عشقت رو توی روحم بدمی و زنده ام کنی؟
شرمندگی، شونه هام رو تکون می ده و هق هق گریه ام رو بلند می کنه. بی معرفتیها و بدقولی هام از جلوی چشمم رد می شند و عجز و ناله ام رو از ته دلم بیرون می ریزند . بهت التماس میکنم : یه فرصت دیگه بهم بده .

حرفهام رو پر از گریه می کنم و می گم :‏ می دونم شاخه های معرفتت رو شکستم و گلهای محبتت رو له کردم ولی حالا پشیمونم . اومدم آتشی کنم .

جمله آخری رو که می گم شوق اینکه قبولم کنی سیل اشکهام رو از تپه گونه هام سرازیر می کنه . انگار همه وجودم داره از چشمام فرو می ریزه . گردنم رو کج می کنم و اشکهام رو بهت نشون می دم و می گم : مهربونم! پشیمونم.

اسمت رو دور قلبم می گردونم و روی زبونم می زارم و صدات می زنم : ای خدا! تنهام نذار


86/2/8
7:12 ع

دست پسر، انگشت مادر را گم کرده بود. سرخی، از خانه چشمش ، اشکها را بیرون می ریخت. حالا می فهمید سیاهی چادر مادر،‏ از برق ماشین پشت ویترین بیشتر می ارزد. و همان برق باعث شده بود دست خواسته اش، آرزوی رسیدن به ماشین را از پشت شیشه لمس کند و انگشت مادرش را گم کند.

امید یافتن مادر ،‏ بر اراده اش چنگ انداخته بود و او را از بازار دور کرد.
پاهایش،‏ گرچه غصه گم شدن به آنها زنجیر انداخته بود،‏ اما سایه کم رنگ مادر بر پرده امید،‏ آنها را به جلو می راند.
هر چه می گذشت سرخی چشمهایش تندتر کار میکرد و تراش یأس ، روحش را نازک تر می کرد. وقتی ذهنش در دریای سیاه ناامیدی فرو می رفت، در دایره آخرین روزنه امیدش، مادرش حک شد. مادر را در آغوش گرفت. دستهایش به آغوش مادر قفل شده بود و صورتش به گرمی آن چسبیده بود.

روح نازکش پاره شده بود . این باز شادی، باران اشک را بر روی گونه هایش شاباش می کرد. روی آینه اشک که چشمها در دستشان گرفته بودند، ضریح حضرت معصومه (س) می درخشید.
(عباس احمدی)


85/10/22
11:57 ع

روزگاریست همه عرض بدن می خواهند / همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند // دیو هستند ولی مثل پری می پوشند / گرگ هایی که لباس پدری می پوشند // آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند / عشق ها را همه با دور کمر می سنجند // خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد / عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

85/9/9
6:0 ص

کرم را دیدم پروانه شد
                      کاسه یأسم شکست
                                     پیاله ی امیدم پر شد


85/9/6
6:0 ص

سکوت را مهمان خانه ام کردم و نان آرامش را زیر هیاهوی خیالم خوردم.

عباس احمدی


85/9/3
6:0 ص

ای تنها پناهم ! غرق در تماشای مناظر اطراف بودم. اما به خود که آمدم ، دیدم همه ی شرکت کننده ها از خط پایان گذشته اند و من در نیمه ی راه وامانده ام.

ای یار سختی هایم!‏ بعد از روزها و ماه ها رنج و تلاش ،‏قله کوه را فتح کردم. در حالی که از این پیروزی مغرور و سرمست بودم نگاهی به زیر پای خود کردم . کوه خواهشهای نفسانی خودم بود.

عباس احمدی


مشخصات مدیر وبلاگ
 
مهدی احمدی[122]
 

به نام خدا. طلبه ام. چندین ساله که کارهای پژوهشی انجام می دم. دو کتاب درباره شیخ محمد عبده و شیخ محمدجواد مغنیه و کتاب مأخذشناسی پیشگیری از جرم، چهل حدیث گلهای آفرینش و حدود 30 مقاله نتیجه فعالیتهای پژوهشی ام می باشد.


لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
دوستان
 

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ