89/11/23
10:29 ع
این مطلب رو از وبلاگ دشت داستان برداشتم. اگر خوشتون اومد میتونین بهش سری بزنین.
تَرَق!
از مغازه بیرون دوید. آینه ی شکسته ی ماشینش را دید و ماشین قرمزی که لایی می کشید وسط ماشین ها و می رفت. شماره پلاک 23 638 ب 44 ایستاد وسط خشم سرخ روحش.
- لامصبِ بی شرف!
داغیِ تنش را نشاند روی صندلی ماشینش.
- کثا.......! .........! .........! .....! نامردِ .....! ........!
دست خشنش را زد توی صورت فرمان و دست دنده را توی گوش عدد 1. کارش تمام شد. رفت خانه. همسرش روی بالکن ایستاده بود.
- بدو برو تو کوچه. هنوز باید تو کوچه باشه؛ زود برو تشکر کن.
- کی؟ چی؟ چی می گی؟
- مجید. مجید صبح وسط خیابون حالش بد شده؛ یه آقایی رسوندتش بیمارستان؛ بعدَم آوردتش خونه.
دوید توی کوچه. ماشین قرمزی تازه راه افتاده بود. پلاکش را دید. 23 638 ب 44 افتاد وسط ذهنش.
به نام خدا. طلبه ام. چندین ساله که کارهای پژوهشی انجام می دم. دو کتاب درباره شیخ محمد عبده و شیخ محمدجواد مغنیه و کتاب مأخذشناسی پیشگیری از جرم، چهل حدیث گلهای آفرینش و حدود 30 مقاله نتیجه فعالیتهای پژوهشی ام می باشد.