86/5/11
6:43 ع
پیچک دست ها انگار از درون قلبها روئیده بود و تا زیر تابوت رفته بود. یکی از پیچک ها دور عکسش که روی تابوت زده بودند می پیچید. غنچه می داد و با غنچه ها عکس را می بوسید. اشک ها روی خیابان گونه ها راه می رفتند و شادی را روی دست هایشان تشییع می کردند. بعد از آنکه روی سکّوی چانه نمازش را می خواندند زیر خاک داغ خورشید دفنش می کردند.
پسری می پرسید: چطور آدمی بود؟ و پدرش می گفت: سالها پیش که 19 ساله بودم به دیدنش رفتم. مرا که دید تمام قد ایستاد. 19 ساله بودم! باورش مشکل بود.
از تابوت و عکسی که رویش زده بودند و از عکس هایی که داخل خیابان بود، «تواضع» روی چشم ها می ریخت.
پیرمردی سالهای عمرش را روی دوشش انداخته بود. کمرش خم بود. با مردم پشت تابوت می رفت و نوزاد شیرخواره در بغل مردی گریه می کرد، مرد هم گریه می کرد. پیچک دست ها انگار از درون قلب ها روئیده بود و تا زیر تابوت رفته بود.
مردی به دوستش می گفت: سال ها پیش که بچه بودم به دیدنش رفتم. مرا که دید تمام قد ایستاد. بچه بودم! باورش مشکل بود.
وفات آیت الله مشکینی بر تمام قلب ها پیراهن مشکی پوشانده بود. پیچک دستها انگار....
به نام خدا. طلبه ام. چندین ساله که کارهای پژوهشی انجام می دم. دو کتاب درباره شیخ محمد عبده و شیخ محمدجواد مغنیه و کتاب مأخذشناسی پیشگیری از جرم، چهل حدیث گلهای آفرینش و حدود 30 مقاله نتیجه فعالیتهای پژوهشی ام می باشد.