86/2/30
8:29 ع
روی زمین نشسته بود، اشکها دور حلقه چشمهایش ، مجلس عزا گرفته بودند. هر چند دقیقه چند تایی از خونه چشمش بیرون می رفتند و توی کوچه گونه ها آنقدر می رفتند که ناپدید می شدند.
- 80 کیلو آقا!
می ترسید فردا انگشتهای آقای معلم، روی صورتش گل بیندازد. هنوز نصف تکالیفش را هم ننوشته بود. حالا دیگر سریعتر می نوشت
- 65 کیلو خانم
وسط پل عابر پیاده نشسته بود. کتاب و دفترش را کنارش پهن کرده بود و ترازویش را گذاشته بود جلویش
- 70 کیلو هستید خانم! پسرتون هم ....
بغض گلویش را فشرد ..... 25 کیلو هستند.
اشکها که دیگر به چانه های استخوانیش رسیده بودند روی دفترش نقش می شدند.
(برادر عزیزم عباس)
به نام خدا. طلبه ام. چندین ساله که کارهای پژوهشی انجام می دم. دو کتاب درباره شیخ محمد عبده و شیخ محمدجواد مغنیه و کتاب مأخذشناسی پیشگیری از جرم، چهل حدیث گلهای آفرینش و حدود 30 مقاله نتیجه فعالیتهای پژوهشی ام می باشد.