سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

86/3/2
5:42 ع

تا حالا درد دل کسی رو شنیدی که در حرف زدن مشکل داشته باشه. مثلا لکنت داشته باشه. و احیانا این لکنت شدید هم باشه. متن زیر از زبان یه لکنتی نوشته شده که خیلی قشنگه:

- شماره تلفنت رو می دی؟ (شماره ای که در پایین خواهد آمد فرضی است)

از همین می ترسیدی. از اینکه شماره تلفنت رو بپرسد و تو ....

«0916» را «شهرت» برای زبانت آسان کرده بود . سریع گفتی و اضطراب حرف «پ» را قورت دادی و گفتی پانصد. و می خواستی «یازده» را به آغوش باز پانصد بفرستی که پای زبانت روی یاء «یازده» لغزید و سرخی خجالت را روی گونه هایت ریخت. ترحم مخاطب که مدام به صورت شخصیتت سیلی می زد، لغزش پای زبانت را بیشتر می کرد و «یازده » که محکم به زبانت لگد می زد، در قفس تنگ ناتوانی زندانیت کرده بود. ضعف و تنشت در مخاطب هم اضطراب انداخته بود. قرمزی صورتش که زمین را می نگریست در ذهنت حک شد و لرزش دستانش که برای تظاهر آرامش، دکمه های همراهش را بی جهت فشار می داد، ناآرامیش را لو می داد. بالاخره زبانت به تلافی ضربه هایی که خورده بود مشتی به «یازده» زد و بیرونش انداخت: یازده

چند ثانیه سم تلخ «س» را روی زبانت کشیدی و چند تپقی زدی و گفتی : «س س .. سی و چهار»  و همانطور که «سی و چهار» را می گفتی، سوزش سوزن «ب» و نخ محکم بی رحمی را حس می کردی!

دو لبت را به هم دوخته بود و حرفت را پشت لبانت اسیر کرده بود، این بار دیگر زبانت نبود تا با مشتش جواب نامردی های «ب» را بدهد.

«بیست و هشت» به صورت مخاطب پرت شد.

شماره تلفن را گفته بودی و از او دور شده بودی. روح مچاله ات را می نگریستی که زیر لگدهای خشن حروف له شده بود و طناب ملامتی را می دیدی که شرمندگی سابق را به دور گردنت انداخته بود و نزدیک بود خفه ات کند.

گره زبانت، بغضی بزرگتر در گلویت گذاشته بود. اشکها روی گونه هایت سر می خوردند و به لبهایت بوسه می زدند.

(برادر عزیزم عباس)


86/2/30
8:29 ع

روی زمین نشسته بود، اشکها دور حلقه چشمهایش ، مجلس عزا گرفته بودند. هر چند دقیقه چند تایی از خونه چشمش بیرون می رفتند و توی کوچه گونه ها آنقدر می رفتند که ناپدید می شدند.

- 80 کیلو آقا!

می ترسید فردا انگشتهای آقای معلم، روی صورتش گل بیندازد. هنوز نصف تکالیفش را هم ننوشته بود. حالا دیگر سریعتر می نوشت

- 65 کیلو خانم

وسط پل عابر پیاده نشسته بود. کتاب و دفترش را کنارش پهن کرده بود و ترازویش را گذاشته بود جلویش

- 70 کیلو هستید خانم!‏ پسرتون هم ....

بغض گلویش را فشرد ..... 25 کیلو هستند.

اشکها که دیگر به چانه های استخوانیش رسیده بودند روی دفترش نقش می شدند.

(برادر عزیزم عباس)


86/2/28
5:57 ع

نمی خوام کسی بفهمه . دوست ندارم حرفهای آروم و یواشکیم گوش کسی رو سنگین کنه یا آگاهی کسی از اشکهایی که دوری تو صداشون زده ، تر بشه.

خودت هم می دونی . وقتی میام پیشت پیرهن ظاهرم رو می کَنم و قلب سیاهم رو نشونت می دم و می گم : ببین . فقط دست مهربون تو می تونه سفیدش کنه. اشکهام که دیگه طاقتشون سراومده ، برای اینکه خودشون رو به تو نشون بدن از چشمم بیرون می ریزند . بهت می گم: چی می شه اگه محبتت رو بفرستی و تیکه های شکسته قلبم رو بهم بچسبونی. نفَس عشقت رو توی روحم بدمی و زنده ام کنی؟
شرمندگی، شونه هام رو تکون می ده و هق هق گریه ام رو بلند می کنه. بی معرفتیها و بدقولی هام از جلوی چشمم رد می شند و عجز و ناله ام رو از ته دلم بیرون می ریزند . بهت التماس میکنم : یه فرصت دیگه بهم بده .

حرفهام رو پر از گریه می کنم و می گم :‏ می دونم شاخه های معرفتت رو شکستم و گلهای محبتت رو له کردم ولی حالا پشیمونم . اومدم آتشی کنم .

جمله آخری رو که می گم شوق اینکه قبولم کنی سیل اشکهام رو از تپه گونه هام سرازیر می کنه . انگار همه وجودم داره از چشمام فرو می ریزه . گردنم رو کج می کنم و اشکهام رو بهت نشون می دم و می گم : مهربونم! پشیمونم.

اسمت رو دور قلبم می گردونم و روی زبونم می زارم و صدات می زنم : ای خدا! تنهام نذار


86/2/24
11:51 ع

به نام خدا و با سلام

یکی از خوانندگان عزیز این وبلاگ نوشته بودند که آدرس احادیث رو هم بنویس. تذکر به جایی بود. حدیث زیر رو که آدرسش رو نداده بودم با ذکر سندش ارائه می دم :

برخی احادیث رو آدم می بینه، یه خورده با خودش فکر میکنه که این چه شخصیتی بوده از اهل بیت؟

من این حدیث رو که دیدم خیلی برام جالب بود.

یه روز حضرت زینب (س) در خردسالی روی زانوهای باباش نشسته بود. یه نگاهی به بابا انداخت و پرسید: بابا تو من رو دوست داری؟
امام علی (که جانم فدایش باد) فرمود: معلومه که دوست دارم تو پاره جگر منی.
زینب خردسال فرمود: در یه دل دو تا محبت جا نمی گیره. پس شفقت و مهربانی تو برای ما و محبت خالصانه ات برای خدا.  (مستدرک الوسائل ، ج 15، ص 215)

چقدر پرمغزه این حدیث. خدا ما رو بیشتر با اهل بیت آشنا کنه. آمین!


86/2/24
12:13 ص

مرحوم آقابزرگ به وارستگی و صراحت لهجه و آزادگی شهره بود. با این که در نهایت فقر می زیست از کسی چیزی نمی گرفت. یکی از علمای مرکز که با او سابقه دوستی داشته است، با مقامات بالا تماس گرفته و مقرری قابل توجهی برای او ارسال می شود. مرحوم آقابزرگ پس از اطلاع از محتوا، ضمن ناراحتی فراوان، در پشت پاکت می نویسد: ما آبروی فقر و قناعت را نمی بریم. (سیمای فرزانگان، ص 408)

نکته اول: مرحوم آقابزرگ، نویسنده مشهور الذریعه الی تصانیف الشیعه می باشد که بیش از بیست جلد بوده و در نوع خود کاملا ابتکاری و حاوی معرفی کتابهای شیعه از ابتدا تا زمان تالیف است.

نکته دوم: یکی از عوامل قبول نکردن وجه ذکر شده عزت نفس آقا بزرگ بوده و شاید دلیل دومش این بوده که نمی خواسته ، زیر بار منت افرادی بره که بعدا ازش انتظاراتی داشته باشند.

 


86/2/19
6:16 ع

اوائل قرن نوزدهم میلادی روسیه تزاری قصد تسخیر قفقاز را داشت که با مقاومت روحانی آزاده «محمد شامل» روبرو شد. او 26 سال مردانه در برابر تجاوزگری های ارتش تزار روسیه مقاومت کرد. اما دستگیر شد و او را دست و پا بسته وارد قصر تزار روسیه کردند. درباریان و فرماندهان نظامی برای تماشای ذلت او جمع شده بودند. در این میان همسر یکی از ژنرالها برای تحقیر محمد شامل رو به او کرد و گفت: واه! چه جانور عجیبی! با اینکه دست و پایش بسته است می ترسم مرا بخورد؟ 
محمد شجاعانه پاسخ داد: نترس! خداوند گوشت خوک را بر ما مسلمانان حرام کرده است.

86/2/15
12:9 ص

روزى جحی (شخصیت فکاهی در فرهنگ اعراب) براى خرید خر به بازار رفت. مردى از او پرسید: کجا مى‏روى؟ گفت: «به بازار مى‏روم که خرى بخرم». مرد گفت: بگو انشاء الله! گفت: «وقتى خر در بازار است و زر در کیسه من، نیاز به گفتن ان شاء الله نیست». وقتى به بازار وارد شد، پولش را دزدیدند. در راه برگشت به همان فرد برخورد کرد؛ مرد پرسید: از کجا مى‏آیى؟! گفت: «ان شاء الله از بازار؛ ان شاء الله زرم را دزدیدند؛ ان شاء الله خرى نخریدم و دست خالى و زیان دیده به خانه بر مى‏گردم؛ ان شاء الله»!

در زندگی روزمره ما هم همینطوره. اما گاهی توجه نداریم .ضررهایی که از توجه نکردن به خدا می بینیم رو درک نمی کنیم. خوب گاهی اوقات خدا یه چشمه می یاد و نشون میده تا حواسمون جمع بشه.


86/2/8
7:12 ع

دست پسر، انگشت مادر را گم کرده بود. سرخی، از خانه چشمش ، اشکها را بیرون می ریخت. حالا می فهمید سیاهی چادر مادر،‏ از برق ماشین پشت ویترین بیشتر می ارزد. و همان برق باعث شده بود دست خواسته اش، آرزوی رسیدن به ماشین را از پشت شیشه لمس کند و انگشت مادرش را گم کند.

امید یافتن مادر ،‏ بر اراده اش چنگ انداخته بود و او را از بازار دور کرد.
پاهایش،‏ گرچه غصه گم شدن به آنها زنجیر انداخته بود،‏ اما سایه کم رنگ مادر بر پرده امید،‏ آنها را به جلو می راند.
هر چه می گذشت سرخی چشمهایش تندتر کار میکرد و تراش یأس ، روحش را نازک تر می کرد. وقتی ذهنش در دریای سیاه ناامیدی فرو می رفت، در دایره آخرین روزنه امیدش، مادرش حک شد. مادر را در آغوش گرفت. دستهایش به آغوش مادر قفل شده بود و صورتش به گرمی آن چسبیده بود.

روح نازکش پاره شده بود . این باز شادی، باران اشک را بر روی گونه هایش شاباش می کرد. روی آینه اشک که چشمها در دستشان گرفته بودند، ضریح حضرت معصومه (س) می درخشید.
(عباس احمدی)


86/2/5
11:5 ع

بوی سیب و حرم حبیب و رو شنیدین؟ از کلمه بوی سیب خیلی استفاده می شه اما این بار یه جور دیگه اش رو بخونید:

در بحار الانوار چنین آمده است:

روزی امام حسن و امام حسین‏«ع‏»به حضور پیامبر رسیدند،در حالی که جبرئیل هم‏نزد رسول خدا بود.این دو عزیز،جبرئیل را به‏«دحیه کلبی‏» تشبیه کرده و دور او می‏چرخیدند. جبرئیل هم چیزی در دست داشت و اشاره می‏کرد. دیدند که در دست‏ جبرئیل یک سیب،یک گلابی و یک انار است.آنها را به‏«حسنین‏»داد. آن دو خوشحال‏شدند و با شتاب نزد پیامبر دویدند.پیامبر آنها را گرفت و بویید و فرمود:ببرید نزد پدر ومادرتان. آن دو نیز چنان کردند. میوه‏ها را نخوردند تا آنکه پیامبر«ص‏»هم نزد آنان رفت وهمگی از آنها خوردند،ولی هر چه می‏خوردند،میوه‏ها باز باقی بود.تا آنکه پیامبر از دنیارفت. امام حسین‏«ع‏»نقل می‏کند که در ایام حیات مادرمان فاطمه‏«ع‏»تغییری در میوه‏هاپیش نیامد،تا آنکه فاطمه از دنیا رفت،انار ناپدید شد و سیب و گلابی مانده بود.با شهادت‏ علی‏«ع‏»گلابی هم ناپدید شد و سیب به همان حالت باقی ماند.ادامه مطلب...

86/1/30
12:5 ص

شیخ عبدالصمد کرمانی می گه : امام کتاب (رهزنان حقیقت) در رد کتاب (نگهبانان سحر و افسون) را برای من املا میکرد. دو ساعت از نصف شب گذشته بود که به او گفتم: خواب بر من غلبه کرده ، دو ساعت از نصف شب گذشته است، می ترسم چشم هایم از خستگی روی هم بیفتد. در جوابم گفت: در قبر حسابی خواهی خوابید این جا خانه عمل است.


منظور از امام که در متن بالا آمده،‏ شیخ محمد خالصی زاده هستش. ظاهرا معاندین دین کتابی نوشته بودند،‏ و آقای خالصی زاده هم می خواسته هر چه سریعتر جوابش رو چاپ کنه.

مطالب بالا از کتاب: شیخ محمد خالصی زاده، روحانیت در مصاف با انگلیس هستش . نکات جالبی داشت. شخصیت ذکر شده و مبارزاتش و تفکراتش خوندنی هست. این کتاب توسط مرکز اسناد به چاپ رسیده.


مشخصات مدیر وبلاگ
 
مهدی احمدی[122]
 

به نام خدا. طلبه ام. چندین ساله که کارهای پژوهشی انجام می دم. دو کتاب درباره شیخ محمد عبده و شیخ محمدجواد مغنیه و کتاب مأخذشناسی پیشگیری از جرم، چهل حدیث گلهای آفرینش و حدود 30 مقاله نتیجه فعالیتهای پژوهشی ام می باشد.


لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
دوستان
 

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ